.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۳۱→
باصدای زنگ در از خواب پریدم وتوجام سیخ نشستم...نگاهم خورد به ساعت دیواری خونه...ساعت هنوز ۷ صبحه!
کدوم دیوونه ای این وقت صبح با من کار داره؟...شیطونه میگه جفت پابری توحلق این آدم مزاحم!
پوفی کشیدم وکلافه وبی حوصله از جابلند شدم...خمیازه کشان وسلانه سلانه به سمت در رفتم.خودم وآماده کردم تا چهار پنج تا فحش درست وحسابی به طرف بدم...دروکه باز کردم،از فحش دادن پشیمون شدم!
ارسلان بود...
شاد وسرحال روبروم وایساده بود...با یه تیپ فوق العاده خفن ومَکُش مرگ ما!
یه شلوار جین مشکی...با یه هودی مشکی مارک...آستیناشم داده بود بالا...ساعت مارکش دستش بود
اکسسوریاشم دستش بود وکفش اسپرت سفیدشش!موهاشم فر درشت بود...بوی عطرشم که کل راهرو برداشته!...در کل بدجوری دختر کش شده!
روبروم وایساده بودو با نیش باز نگاهم می کرد!...این آقا همون آقایی بودکه دیشب تا ۴ نصفه شب با من دل می داد و قلوه می گرفت؟تواین ۳ ساعت چیزی زده انقدر شنگول شده؟!...این چرا انقدر شاده؟!پس من چرا انقدر خسته و وارفته ام؟
بالحن پرهیجان وذوق زده ای گفت:سلام!...
بعداز یه خمیازه طولانی،دستی به گردنم کشیدم...درحالیکه گردنم ومی خاروندم،سری تکون دادم...ودوباره یه خمیازه...واصوات مبهمی ایجاد کردم:
- ع..لی...یک...س...لا...م
که منظورم علیک سلام بود!
خندید و باشطینت گفت:من خوبم...توخوبی؟...چرا انقدر شرمنده ام می کنی؟اصلا انقد حالم وپرسیدی دگرگون شدم...خیلی شرمنده کردی.من هلاک همین ابراز احساساتتم به خدا!...
درتمام مدتی که ارسلان حرف میزد،چشمای من نیمه باز بودوکم مونده بود که وایساده خوابم ببره!...یه خمیازه دیگه کشیدم وخواب آلود گفتم:چی شده اول صبحی؟...می خوای بری کله پزی؟!
- نه بابا کله پزی چیه؟میرم شرکت.
چشمام ومالیدم وگفتم:کار خوبی می کنی...برو.
ودستگیره درو به دست گرفتم وخواستم درو ببندم که پاش وگذاشت لای درو مانع شد...
نگاهی به کفشش انداختم که حالا لای در بود...از کفشش گرفتم واومدم بالا...روی چشماش ثابت
موندم.چشمای مشکیش وریز کرده بود وموشکافانه نگاهم می کرد... دروکامل باز کردم که ارسلان پاش وکشید عقب.هنوزم همون ریختی نگاهم می کرد...جوری کارآگاهانه ومشکوک خیره شده بود بهم که کپ کردم...آب دهنم وقورت دادم وچشمای نیمه بازم گرد شد. باترس گفتم:چیزی شده؟
سری به علامت تایید تکون داد واخمی کرد...مثل بازجوهای بی اعصاب گفت:وایساببینم...تودیشب خودت بودی یانه؟!...
گیج ومنگ نگاهش کردم...مثل بچه خنگا حرفش وزیر لب واسه خودم تکرار کردم:
- تودیشب خودت بودی یانه؟...
- منظورم اینه که از دیشب چیزی یادت هست؟...نکنه همه چی یادت رفته؟...با من صادق باش دیانا اگه هیچی یادتنیست بگو!ببینم باید چه گلی به سرم بگیرم...
تازه فهمیدم چی میگه...خواب آلود ومنگ خنده ای کردم وگفتم:آره بابا...مگه میشه دیشب ویادم بره؟...دیوونه شدی؟
- دروغ میگی!
اخمی کردم وگفتم:واسه چی باید دروغ بگم؟
دست به چونه اش کشید ومتفکر بهم خیره شد...
- خب امکانش هست که توهمه اتفاقای دیشب وفراموش کرده باشی...رفتار الانت با دیشب زمین تاآسمون فرق داره!دیشب اصلا یه جوردیگه بودی...یعنی...
پوفی کشیدم و پریدم وسط حرفش:
- خو الانم می تونم همون ریختی باشم که دیشب بودم!
کدوم دیوونه ای این وقت صبح با من کار داره؟...شیطونه میگه جفت پابری توحلق این آدم مزاحم!
پوفی کشیدم وکلافه وبی حوصله از جابلند شدم...خمیازه کشان وسلانه سلانه به سمت در رفتم.خودم وآماده کردم تا چهار پنج تا فحش درست وحسابی به طرف بدم...دروکه باز کردم،از فحش دادن پشیمون شدم!
ارسلان بود...
شاد وسرحال روبروم وایساده بود...با یه تیپ فوق العاده خفن ومَکُش مرگ ما!
یه شلوار جین مشکی...با یه هودی مشکی مارک...آستیناشم داده بود بالا...ساعت مارکش دستش بود
اکسسوریاشم دستش بود وکفش اسپرت سفیدشش!موهاشم فر درشت بود...بوی عطرشم که کل راهرو برداشته!...در کل بدجوری دختر کش شده!
روبروم وایساده بودو با نیش باز نگاهم می کرد!...این آقا همون آقایی بودکه دیشب تا ۴ نصفه شب با من دل می داد و قلوه می گرفت؟تواین ۳ ساعت چیزی زده انقدر شنگول شده؟!...این چرا انقدر شاده؟!پس من چرا انقدر خسته و وارفته ام؟
بالحن پرهیجان وذوق زده ای گفت:سلام!...
بعداز یه خمیازه طولانی،دستی به گردنم کشیدم...درحالیکه گردنم ومی خاروندم،سری تکون دادم...ودوباره یه خمیازه...واصوات مبهمی ایجاد کردم:
- ع..لی...یک...س...لا...م
که منظورم علیک سلام بود!
خندید و باشطینت گفت:من خوبم...توخوبی؟...چرا انقدر شرمنده ام می کنی؟اصلا انقد حالم وپرسیدی دگرگون شدم...خیلی شرمنده کردی.من هلاک همین ابراز احساساتتم به خدا!...
درتمام مدتی که ارسلان حرف میزد،چشمای من نیمه باز بودوکم مونده بود که وایساده خوابم ببره!...یه خمیازه دیگه کشیدم وخواب آلود گفتم:چی شده اول صبحی؟...می خوای بری کله پزی؟!
- نه بابا کله پزی چیه؟میرم شرکت.
چشمام ومالیدم وگفتم:کار خوبی می کنی...برو.
ودستگیره درو به دست گرفتم وخواستم درو ببندم که پاش وگذاشت لای درو مانع شد...
نگاهی به کفشش انداختم که حالا لای در بود...از کفشش گرفتم واومدم بالا...روی چشماش ثابت
موندم.چشمای مشکیش وریز کرده بود وموشکافانه نگاهم می کرد... دروکامل باز کردم که ارسلان پاش وکشید عقب.هنوزم همون ریختی نگاهم می کرد...جوری کارآگاهانه ومشکوک خیره شده بود بهم که کپ کردم...آب دهنم وقورت دادم وچشمای نیمه بازم گرد شد. باترس گفتم:چیزی شده؟
سری به علامت تایید تکون داد واخمی کرد...مثل بازجوهای بی اعصاب گفت:وایساببینم...تودیشب خودت بودی یانه؟!...
گیج ومنگ نگاهش کردم...مثل بچه خنگا حرفش وزیر لب واسه خودم تکرار کردم:
- تودیشب خودت بودی یانه؟...
- منظورم اینه که از دیشب چیزی یادت هست؟...نکنه همه چی یادت رفته؟...با من صادق باش دیانا اگه هیچی یادتنیست بگو!ببینم باید چه گلی به سرم بگیرم...
تازه فهمیدم چی میگه...خواب آلود ومنگ خنده ای کردم وگفتم:آره بابا...مگه میشه دیشب ویادم بره؟...دیوونه شدی؟
- دروغ میگی!
اخمی کردم وگفتم:واسه چی باید دروغ بگم؟
دست به چونه اش کشید ومتفکر بهم خیره شد...
- خب امکانش هست که توهمه اتفاقای دیشب وفراموش کرده باشی...رفتار الانت با دیشب زمین تاآسمون فرق داره!دیشب اصلا یه جوردیگه بودی...یعنی...
پوفی کشیدم و پریدم وسط حرفش:
- خو الانم می تونم همون ریختی باشم که دیشب بودم!
۱۲.۷k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.